سه سوال و یک جواب
سالهای سال تجربهی یکسانی داشتم، دوست داشتم تغییری را تجربه کنم: رفتاری را دیگر انجام ندهم، رفتاری را به برنامهی زندگیام بیفزایم، احساسی را تجربه نکنم و یا به نوعی دیگ به دیگران بازخورد بدهم. و در همهی موارد نمیشد!
هربار صحبت از شنبه بود، اول ماه، سالگرد تولدم و یا اول سال و پس از هر شروع، مدتی تمرین و بعد دوباره بازگشت به روال عادی زندگی.
اگر صحبت از تجربهای برای یادگیری در گروه بود همواره در یکی از دو سر قطب بودم، یا میگفتم این را که من میدانم یا فرصت تجربه کردن دارم پس بهتر است فرصت را به دیگران بدهم؛ و یا با خودم میگفتم الان وقت مناسبی نیست، یا اینجا درست نیست و بگذار کسی دیگر شروع کند و من یک وقت دیگر.
اگر صحبت از تجربهای برای یادگیری در گروه بود همواره در یکی از دو سر قطب بودم، یا میگفتم این را که من میدانم و نیازی به تجربه کردن ندارم و یا با خود می گفتم فرصت های دیگری برای تجربه کردن دارم؛ الان وقت مناسبی نیست، اینجا درست نیست و بگذار کسی دیگر شروع کند و من وقت دیگر...
سالها گذشت و تجارب جدیدی از نظر موضوع یا مکان شکل میگرفت و تنها پای ثابت تجربه عملکرد من بود که نتیجهاش انفعال بود و هیچ تغییری کردن.
تا زمان گذشت و تجربهای دیگر دست داد و در آنجا نه من بیش از سایرین میدانستم و نه امکانی بیش از سایرین داشتم. آن تجربه عضویت در گروههای تئاتر درمانی بود و موقعیت اعلام آمادگی برای قهرمان شدن، و طرح موضوعات در گروه و قدمی برای ارتباطی عمیقتر با خود در جهت خودشناسی و یا درمان دردی
و باز سکون من؛ و غریب اینکه این سکون مختص من نبود بلکه ظاهرا این هم از دردهای مشترک انسانی است که ممکن است هر فردی از هر فرهنگی به آن دچار شود.
درمانگر گروه سه سوال از افراد میپرسید:
1- اگر امروز نه، کی؟ و این همان داستانی است که بارها ارجاع دادم به فردا، شنبه، اول ماه، سالروز تولد و اول سال نو و باز همچنان منتظر روزی دیگر بودم.
2- اگر اینجا نه، کجا؟ و باز این همان داستانی است که مکانی دیگر را مناسب می دانستم، شروع حرکتی از مکانی خاص و یا سفری و ناکجاآبادی که هرگز به آن نرسیدم.
3- اگر تو نه، کی؟ و این دیگر درد هر روز من بود و هنوز هم کمی هست، منتظرم که دیگری کاری کند و یا آنچه را من حرفش را میزنم دیگری عمل کند و خلاصه "مرگ خوب است برای همسایه" و اگر تلاش است من که نمیخواهم، فضیلت اول بودن باشد برای دیگران و ما سرفرصت کار اصولی انجام میدهیم و ...
خلاصه اینکه منتظریم یک وقتی، یک کسی، یک جایی کاری کند و بشود کارستان.
و این داستان من بود؛ شاید ذره ذره حرکتی و تغییری و شاید همه آن ذرهها مقدمه شد تا جملهای را بشنوم و بشود آرمانم و صدای هر کلامم برای انتقالش:
"بیایید خودمان تغییری شویم که در دنیا جستجویش می کنیم"